http://aharimiz.arzublog.com/uploads/aharimiz/children.jpg
آباتای  - (Abatay) بزرگوار. (ناپ) 
آبادان  - (Abadan) برپا. آباد. جایی که در آن آب و گیاه پیدا شود و مردم در آنجا زندگانی کنند. بزرگ. مسن. عظیم. ملافه. پوشش. در میان ترکان صفتی است برای اشخاص جوانمرد و بخشنده. (ناپ) 
آبار  - (Abar) هیکل. هیبت. سرفراز. باشکوه. ایستادگی. (ناپ) 
آباران  - (Abaran) مبالغه کننده. دروغگو. لافزن. ناظم. 
آباغان  - (Abağan) عالیجناب.نجیب زاده.کبیر.(ناپ). 
آبای  - (Abay) قهر.غضب. خشم. روشنی. روشنی بخش. شگرف. بصیرت. دقت. خواهر. خاله. زن لزگی.(ناپ). 
آبچار  - (Abçar)کاردان. سربراه. مطیع. کسی که کار به چستی انجام دهد. فرز. گردآورنده. مباشر ضبط. مساعدت کردن. یکی از شاخه‎های 24 گانة اوغوزها.(ناپ) 
آبراما  - (Abrama) اداره. راهبری. 
آبی  - (Abı) (آقابیگ) رنگ آبی. در زبان ترکی به معنای برادر بزرگ، آقا، جان، روح، عشق است.(ناپ) 
آبیدان  - (Abıdan) با احساس. بزرگ. بسیار بلند. کار دشوار. بسیار(ناپ). 
آبیز  - (Abız) روحانی. مربوط به روح.(ناپ). 
آبیق  - (Abıq) اصیل. با احساس.(ناپ) 
آبیقان  - (Abıqan) اصیل.(ناپ). 
آبیقای  - (Abıqay) خاله. گرگ. روشن.(ناپ). 
آبیل  - (Abıl) دوست داشتنی.(ناپ). کلنگ. پاروی بزرگ. تپة جنگلی داخل باتلاق. 
آبیلاق  - (Abılaq) سفید و دوست داشتنی. حمله. (ناپ) 
آبیلای  - (Abılay) سفید و روشن(ناپ). 
آبین  - (Abın) امیدوار. ممنون. خوش.تخم. دانه. (ناپ). 
آبیناق  -(Abınaq) کسی که به راحتی خیال رسیده(ناپ). 
آبینچ  - (Abınç) آسودگی. تسلی. آرامش.(ناپ).  
آپاچی  - (Apaçı) خرس باز. 
آتاب  - (Atab) نامگذاری.  
آتابای  - (Atabay) پدربزرگ. مربی. مقامی‌ در دربار سلجوقیان. پیران کارآزموده که تربیت شاهزادگان سلجوقی به آنان واگذار می‎شد. به صورت «اتابِک» وارد زبان عربی و به صورت «آتابای» و «اَتابک» وارد زبان فارسی و به صورت Atabeg و Atabek وارد زبان انگلیسی شده است. 
آتار  - (Atar) سپیدة صبح. شلیک کننده. پرتابگر. جسارت. 
آتاسای  - (Atasay) احترام کننده به بزرگان. 
آتاشا  - (Ataşa) ضمیمه. مربوط. 
آتالا  - (Atala) مشهور. نامدار. مفتخر. آردابه. خمیر. 
آتالان  - (Atalan) مشهور. نامدار. مفتخر. 
آتالای  - (Atalay) مشهور. پدر من. 
آتایار  - (Atayar) یار پدر. 
آتلام  - (Atlam) مرحله. گام. قدم. 
آتلان  - (Atlan) تند. جینقو. 
آتمار  - (Atmar) قاپی که بتوان با آن بازی کرد. 
آتیر  - (Atır) تپه بلند. مزرعة غیرقابل کشت. لوازم. 
آتیلا - (Atıla) نامی. نامدار. مشهور. مبارز. چابک.(ناپ). 
آجار آلپ  - (Acar alp) شیرمرد.(ناپ). 
آجارای  - (Acaray) شیرمرد نورانی. (ناپ). 
آجاربای  - (Acarbay) بزرگ مرد قوی. (ناپ). 
آجارتان  - (Acartan) همچون دلاور.(ناپ). 
آجارتای  - (Acartay) همچون دلاور. (ناپ). 
آچابای  - (Açabay) سرور عالیمقام(ناپ). 
آچابوْغا  - (Açaboğa) دلاور محترم. (ناپ). 
آچاتای  - (Açatay) در کسوت محترمان. (ناپ). 
آچاخان  - (Açaxan) بزرگ مرتبه. (ناپ). 
آچالام  - (Açalam) سرآغاز. مقدمه. 
آچامای  - (Açamay) زینی که به هنگام نخستین سوار شدن کودک بر اسب، بکار برند. 
آچانا  - (Açana) مته. ابزار سوراخ کردن. گرسنگی. 
آچای  - (Açay) زیبا و گرامی‌ چون ماه. (ناپ). 
‎آچمان  - (Açman) گشاینده. فاتح. 
‌آچون  - (Açun) دنیا. 
آچون آلپ  - (Açun alp) جهان پهلوان. (ناپ). 
آچونال  - (Açunal) به اندازة تمام جهان.(ناپ). 
آچونتاش  - (Açuntaş) هم عصر. معاصر.(ناپ). 
آچیل  - (Açıl) باز. گشوده. آواره. عاجز.(ناپ). 
آچیلا  - (Açıla) گشاده. باز. متحیر. 
آچیلان  - (Açılan) باز شدنی. گشودنی. سلاح آتشین. 
آچیلای  - (Açılay) خنده رو و زیبا مانند ماه. 
آچیم  - (Açım) زمان گل دادن. زمان گشایش. وحی. پیغام الهی. حاشیه. 
آچین  - (Açın) ← آچون. مهمانی. عیش. احسان. آگاه. زیرک. وحشی. درنده. 
آچینا  - (Açına) دوست. دانا. گشوده. به صورت «آشنا» وارد زبان فارسی شده است. 
آخابا  - (Axaba) سرپایینی. سرازیری. 
آخار  - (Axar) بستر رود. روند. جاری. جریان رود. سلیس. روان. آهنگدار. مایع. غربت. پرخور. 
آخارا  - (Axara) گودال. حفره. آخور. 
آخاری  - (Axarı) مسیر. بستر. جریان. فرزند نخست. 
آخاریش  - (Axarış) هماهنگی. 
آخان  - (Axan) جاری شونده. رونده. گذرا. خمار. 
آخشام  - (Axşam) غروب. هنگام غروب. در زبان فارسی، فعلی به نام «آخشام زدن» یا «آقشام زدن» وجود دارد. منظور از آن این است که به هنگام غروب آفتاب طبل نوبت بر در پادشاهان و حکام نواخته می‎شد. در ادبیات نظامی ایران پیش از پهلوی، به معنای مراسم صبحگاه و شامگاه استفاده می‎شد. 
آخمار  - (Axmar) خمار. 
آخمان  - (Axman) جاری. رو به جلو. آغل رو باز. 
آخنال  - (Axnal) جاری. روان. 
آخیدان  - (Axıdan) جاری کننده. 
آخیش  - (Axış) روند. بستر. مجرا. سیلان. عشوه. طنازی. 
آخیل  - (Axıl) سوزن. پیکان. آبشش ماهی. 
آخیم  - (Axım) بستر. روندکار. جریان. 
آخین  - (Axın) آب جاری. سیل. جریان. بی‎قراری. سمتی که آب به آن جریان دارد. حمله. جریان الکتریسیته. حرکت انبوه انسانی. انبوه. سیل جمعیت. 
آدار  - (Adar) آذر. آتش. نام خدای آتش. جستجوگر. نامدار. 
آداش‎  - (Adaş) همنام. هم اسم. دو تن که یک نام داشته باشند، هرکدام نسبت به دیگری آداش خوانده می‎شوند. به همین صورت و معنا وارد فارسی شده است. 
آدال  - (Adal) صادق. راستگو. 
آدالان  - (Adalan) آد+آلان. نام آور. 
آدالی  - (Adalı) اهل جزیره. جزیره نشین. 
آدان  - (Adan) لیاقت. سزاواری. 
آدانیر  - (Adanır) نام آور. خوشنام.(ناپ). 
آدای  - (Aday) خشنودی. تشکر. خرسندی. نامزد. کوچکترین خویشاوند. سگ. 
آدبای  - (Adbay) آد+ بیگ. بزرگنام.(ناپ). 
آدرا  - (Adra) زمین بایر. 
آدراش  - (Adraş) خداحافظی. وداع. 
آدسای  - (Adsay) مرد محترم. 
آدلی  - (Adlı) نامدار. بنام. دارای نام. به یاد ماندنی. 
آدلیم  - ‌(Adlım) نامدار. مشهور. 
آدی بای  - (Adı bay) آدی+ بیگ. بزرگنام.(ناپ). 
آدین  - (Adın) دیگری. جدا. غیر. مشهور. نام آور. 
آدینا  - (Adına) جمعه. از طرف. بنام. به نمایندگی. 
آذرتاش  - (Azərtaş) سنگ آذرین. 
آرات  - (Arat) شخص جسور. آبیاری زمین قبل از کشت و بذرپاشی. جسارت. ماهی مرگ یا ترسناک در باور ترکان. 
آراتا  - (Arata) مزرعه‎ای که شخم خورده، آبیاری شده و آمادة کاشت است. مزرعه‎ای که پس از کاشت، شخم و آبیاری شده. 
آراتان  - (Aratan) ماهی مرگ یا ترسناک در باور ترکان. 
آراتی  - (Aratı) امانت. جایزه. 
آراز  - (Araz) غوغا. جار و جنجال. جنگ. بخت. اقبال. سعادت. نیک بختی. دشمن. پهلوان آذربایجانی. رودخانة ارس. قهرمان منسوب به قوم آس. قهر کرده. با فاصله. درد. بیماری. سرما. سیل. جریان شدید آب. رمضان. 
آرازان  - (Arazan) خوشبخت. سعادتمند. 
آراس  - (Aras) موی اسب. پشم ضخیم. طالع. بخت. پهلوان آذربایجانی. 
آراسا  - (Arasa) سیار. بسیار گردش کننده. 
 آراستا  -  (Arasta) معصوم. بی گناه. 
آراسیل  - (Arasıl) موازی. پارالل. 
آراش  - (Araş) دو رگه. جستجو. کاوش. 
آراشان  - (Araşan) آب معدنی. 
آراشما  - (Araşma) جستجو. کاوش. خبرگیری. 
آرال  - (Aral) دریایی که میان کوهها باشد. دریاچه. میانه بالا. اتاق. میانه. جنگل. نیزار یا خارزار دور برکه ها. جزیره. رشته کوه. کوهی که مرز میان اروپا و آسیاست.  
آرالاش  - (Aralaş) متمرکز. پشته. انبوه. مخلوط. نیمه. جسمی شامل دو یا چند مادة ناهمگون و قابل جداسازی به روشهای مکانیکی. دو حالت متفاوت. دخالت. 
آراما  - (Arama) تحقیق. کاوش. 
آرامان  - (Araman) سمبل پاکی. مرد پاکیزه. هوس. 
‎آران  - (Aran) جای گرم. دشت. هموار. قشلاق. طویلة اسب. آخور. ناحیه‎ای در میان رودهای کور و ارس. در اغلب منابع جغرافیایی به صورت ارّان و آلبان آمده است.  نوعی مکتب فرش در قره‎باغ. سیخهایی که برای صید در رهگذر وحوش نصب ‎کنند. محوطه‎ای که برای خوابگاه دواب سازند. 
آرانتا  - (Aranta) بسیار جستجو کننده. 
آراوان  -  (Aravan) فلاخن. تیرکمان مخصوص بچه ها برای زدن پرنده. خاک انداز. 
آرایان  - (Arayan) بررسی کننده. کنترلچی. 
آرباس  - (Arbas) مرد بسیار قوی. 
آربان  - (Arban) سعادت. کامروایی. 
آربای  - (Arbay) آر+بیگ. دلاور و بلندپایه. حاکم. 
آربیل  - (Arbil) آر+بیل. دلاور دانا. 
آربین  - (Arbin) زیاد. بسیار. ژرف. بیشمار. 
آرتا  - (Arta) مرتبه. رتبه. مقدس. 
آرتابای  - (Artabay) سپهسالار. 
آرتات  - (Artat) آشفته. خراب. 
آرتاس  - (Artas) آبشار. 
آرتاش  - (Artaş) همراه. دوست.(ناپ). 
آرتالان  - (Artalan) پس زمینه. 
آرتام  - (Artam) باارزش. رجحان. برتری. پایان. بهره.(ناپ). 
آرتان  - (Artan) افزایش یابنده. افزوده. زمان طلوع خورشید. خرابکار. 
آرتوت  - (Artut) ارمغان. هدیه. 
آرتوم  - (Artum) تلاشگر. با ارزش. برتری.(ناپ). 
آرتون  - (Artun) جدی. متین. باوقار. باوجدان. زیره (گیاه). 
آرتیت  - (Artıt) ارمغان. هدیه. 
آرتیلان  - (Artılan) زیاد شونده. 
آرتیمان  - (Artıman) سمبل زیادت. 
آرتین  - (Artın) معصوم. سرشار. بلور. 
آرجان  - (Arcan) پاک نهاد. دلاور. قوی هیکل. (ناپ). 
آرچان  - (Arçan) روشن. نورانی. 
آرچیل  - (Arçıl) پاکیزه. تمیز. خجالتی. آزرمگین. 
آرچین  - (Arçın) مأمور بلندپایه. کدخدا. کمان(ناپ). 
آرخاداش  - (Arxadaş) پشتیبان. دوست. حامی. به صورت «آرقداش» به همین معنا وارد لهجه های عراقی و لیبیایی زبان عربی شده است. 
آرخاش  - (Arxaş) پشت به پشت. هماهنگ. مداوم. جایی که باد آنجا را نگیرد. 
آرخاما  - (Arxama) رسیدگی. 
آرخان  -  (Arxan) رهبر پاک. عقب. پس. طناب. سو. جهت. طرف. دور. بعید. نهایت.(ناپ) 
آرخانا  - (Arxana) آسوده خاطر. آب پنیر. 
آرخاییش  - (Arxayış) پشتوانه. 
آرخایین  - (Arxayın) مطمئن. 
آردارا  - (Ardara) ادامه. دوام. پستو. پیچیده. مبهم. 
آرداش  - (Ardaş) متوالی. پی در پی. 
آرداشان  - (Ardaşan) کنده ای که روی آن هیزم شکنند. 
آردال  - (Ardal) نایب قهرمان. 
آردالا  - (Ardala) درشت. بزرگ. پس و پیش. کیف آویزی بغلی. زنگ بزرگی که به آخرین شتر کاروان بندند. 
آردالان  - (Ardalan) مردافکن. 
آردالی  - (Ardalı) نایب قهرمان. 
آردانا  - (جان)(Ardana) گوسالة یا شتر یک ساله. 
آرداوان  -  (Ardavan) ماده. مؤنث. 
آردای  - (Arday) ولیعهد. 
آردل  - (Ardəl) پسوند. 
آردیل  - (Ardıl) از عقب آینده. بچة دوم. خلوت. آردل. فرّاش. مأمور اجراء. چاپار. نوبت گیرنده. کاتب. نامه رسان. خادم مکانهای دینی. فردی که اسب افسر و مافوقش را می‎آورد و خود نیز سوار اسب خود شده و پشت سر او حرکت می‎کند. فرّاشی که برای خواندن و احضار سپاهیان یا گناهکاران و مدعی علیهم می‎فرستادند. به همین صورت و به معنای سرباز در خدمت صاحب منصبان و یا امربر وارد ادبیات نظامی ایرانی شده است. 
آردیم  - (Ardım) گام. قدم. 
آردین  - (Ardın) پی. پشت. پشتیبان. 
آرسات  - (Arsat) معتدل. 
آرسال  - (Arsal) حیوان دو جنسه. سخت. دلاورگونه. مردانه. برجسته. زنی که بسیار به شوهرش دلبسته و وابسته باشد. 
آرسام  - (Arsam) عزت. 
آرسان  - (Arsan) مانند قهرمانان. شاد. دلاور پرآوازه. پاکنام.(ناپ). 
آرسای  - (Arsay) دلاورگونه. 
آرسون  - (Arsun) افندی. سرور. به راحتی رسیده. آرام. 
آرسیق  - (Arsıq) موخرمایی. مایل. خمیده. دختری که بکارتش به سختی زایل شود.  .(ناپ) 
آرسیلان  - (جان)(Arsılan) شیر. 
آرسین  - (Arsın) استقلال. رهایی. رها. آزاد. معصوم. تجزیه. آزمایش. دلاورگونه. همانند پهلوانان. (ناپ). 
آرشات  -  (Arşat) تحقیق. پژوهش. 
آرشاک  - (Arşak) پهلوان شکست ناپذیر. کاسة زانو. 
آرشان  - (Arşan) آبگرم. آب معدنی. آب گازدار. 
آرشین  - (Arşın) واحد طول برابر 71 سانتیمتر یا 3 وجب. 
آرغاز  - (Arğaz) نه لاغر و نه چاق. (ناپ). 
آرقان  - (Arqan) کمند. به صورت Аркан به همین معنا وارد زبان روسی شده است. 
آرقای  - (Arqay) همه جانبه. شاخه شاخه. 
آرکار  - (Arkar) حلقة گردن سگ. قلاده. 
آرگون  - (Argün) روز تمیز. روز پاک.(ناپ). 
آرلات  - (Arlat) نخستین پسر. پسر ناز پروردة مادر. 
آرلان  - (جان)(Arlan) جنس مذکر سگ، گرگ یا روباه. 
آرمان  - (Arman) قابل جستجو. باادب. نیکو. خواسته. هدف. خیال. رویا. در میان قزاقها به معنای دوردست و گذشته کاربرد دارد. به همین صورت و در معنای هدف بزرگ وارد زبان فارسی شده است. 
آرمین  - (Armın) آرام. ملایم. نرم. 
آرنا  - (Arna) رودخانه. نامزد. راه. جدول رودخانه. عداوت. 
آرناش  - (Arnaş) توانایی. نیرو. درمان. 
آرناو  - (Arnav) بخشش. 
آرواش  - (Arvaş) افسون. جادو. فالگیر. جاوگر. 
آریت  - (Arıt) مانده. بیات. خشک. تمیز. صاف. باناموس. 
آریدان  - (Arıdan) تمیز کننده. 
آریس  - (Arıs) صاف. زلال. شرم. عار. 
آریسان  - (Arısan) دارای نام و شهرت پاکیزه. 
آریستا  - (Arısta) معصوم. بی گناه. 
آریش  - (Arış) حل. تجزیه. میلة بین چرخهای اتومبیل. محور چرخهای ارّابه. چاودار. پاکیزه. 
آریل  - (Arıl) پاکیزه. شفا. الهة پاکیزگی در باور ترکان. 
آریم  - (Arım) دلاور. بزرگ. خستگی. 
آریمان  - (Arıman) مرد پاکیزه. مرد درستکار. 
آرین  - (Arın) تمیز. نیکو. بزرگ. سنگین. دشوار. ژرف. 
آرینان  - (Arınan) پاکیزه شونده. 
آزالان  - (Azalan) کاهش یابنده. نزولی. 
آزنا  - (Azna) راه تنگ. گذرگاه تنگ. 
آزیرال  - (Azıral) غذا. طعام. 
آسابا  - (Asaba) پرچم. بیرق. وارث. خلیفه. مالی که از مرده به همسرش برسد. خویشاوند درجه دو. سطح مزرعه. 
آسال  - (Asal) اصلی. بنیاد. چیستان. به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است. 
آسالات  - (Asalat) اصالت. بنیاد. 
آسانتا  - (Asanta) بسیار آویزان کننده. 
آساو  - (Asav) سرکش. نافرمان. بی لگام. وحشی. 
آساوان  - (Asavan) مأنوس. دقیق. 
آسای  - (Asay) آویزان. 
آسپار  - (Aspar) مفید. سودمند. 
آستال  - (Astal) زیور . زینت. 
آستام  - (Astam) فراوان. بسیار. فایده. 
آسرا  - (Asra) پایین. زیر. پست. رذل. 
آسلان  - (Aslan) شیر(حیوان). درصد. فایده. 
آسلانتاش  - (Aslantaş) شیرآسا. 
آسمار  - (Asmar) آواره. 
آسمان  - (Asman) فضا. آویزان کننده. گاونری که پس از بزرگ شدن، اخته کرده باشند. جای آویختن فانوس و چراغ. به صورت «آسمان» وارد زبان فارسی شده است. 
آسنو  - (Asnu) نازنین. طناز. 
آسو  - (Asu) اسب ناآرام. 
آسوا  - (Asva) ارزاق. 
آسوتای - (Asutay) ناآرام چون اسب سرکش(ناپ). 
آسیرا  - (Asıra) تربیت. پرورش. 
آسیل  - (Asıl) عالی. ارزشمند. 
آشات  - (Aşat) مهمانی. طعام. ولیمه. بیشتر. اضافه. 
آشادا  - (Aşada) خوراکی. غذا. 
آشار  - (Aşar) متلاطم. طغیان کرده. سرریزکنان. سرریزشده. غلطان. گلة شتر. عامل. ترشی رسیده. همیاری. 
آشال  - (Aşal) بسیار. فراوان. 
آشاما  - (Aşama) مرحله. درجه. پله نردبان. پلکان. نردبان. 
آشامات  - (Aşamat) تنومند. احتشام. حشمت. 
آشامان  - (Aşaman) بزرگ قبیله. رئیس. 
آشان  - (Aşan) افتان. باعزم. 
آشانا  - (Aşana) ورودی خانه. داخل خانه. انبار ارزاق. 
آشاوا  - (Aşava) داد و فریاد. 
آشای  - (Aşay) نهایت. غایت. افتان. 
آشنان  - (Aşnan) نام رب النوع غلات در سومر. 
آشنو  - (Aşnu) صبح اول وقت. ابتدا. 
آشنی  - (Aşnı) ازلی. پیشین. آشنا. دوست داشتنی. 
آشوان  - (Aşvan) آسیابان. 
آشور  - (Aşur) با غیرت. شکست ناپذیر. 
آشولا  - (Aşula) مردی دارای ارادة خلل ناپذیر. 
آشیر  - (Aşır) زمان. دوره. عصر. قرن. 
آشیرا  - (Aşıra) واسطه. وسیله. بالکن. 
آشیرات  - (Aşırat) بسیار. زیاد. 
آشیرال  - (Aşıral) کارآزموده. مجرب. 
آشیل  - (Aşıl) آجیل. تنقلات. 
آشیم  - (Aşım) جفتگیری حیوانات.غضب. قابلیت. 
آشین  - (Aşın) تمدید. سبقت. برتر. گذرنده. 
آشینا  - (Aşına) گرگ ماده. دختر زیبا. به معنای نزدیک نیز به کار می‎رفت. این واژة چینی یا در واقع «شئنی» شکل تحریف شدة «قورت» در زبان مغولی است. 
آشیو  - (Aşıv) خشم. مبالغه. 
آغ ار  - (Ağ ər) پاک نفس. دلاور نیک سیرت. (ناپ). 
آغ بولود  - (Ağ bulud) ابر سفید. تمیز چون ابر.(ناپ). 
آغ پای  - (Ağ pay) پاکدامن.(ناپ). 
آغ پوْلاد  - (Ağ polad) فولاد سفید. تمیز و محکم چون پولاد.(ناپ). 
آغ چورا  - (Ağ çura) فرشتة نیکی در دین شمنها. پاک نفس. (ناپ). 
آغ خان  - (Ağ xan) نام خدای نیکی و روشنی در دین شمنها.(ناپ). 
آغ دومان  - (Ağ duman) مه سفید.(ناپ). 
آغار  - (Ağar) سنگین. متین. وزین. شادی دل. عروج. رفتن به آسمان.(ناپ). نوعی حشره از تیرة عنکبوتها. (Acarina). بالا رونده. 
آغامان  - (Ağaman) سربلند. حاکم. مالک. 
آغای  - (Ağay) ماه بدر و سفید. ماه روشن. همچنین از ریشة (آقابیگ) به معنی آقا و سرور نیز به کار می‌رود. 
آغایا  - (Ağaya) معقول. هماهنگ. 
آغجا بیگ  - (Ağca bəy) انسان تمیز و پاکیزه.(ناپ). 
آغچین  - (Ağçın) مردی دارای سخن معتبر. باناموس. 
آغمان  - (Ağman) پاکدامن. مرد سفید چهره. بهانه. طرف سنگین بار. مرکز ثقل. پاکیزه. قصور. 
آفشین  - (Afşın) زره. تن پوش جنگی فلزی.(ناپ). آپچین یا اوپچین نیز گفته می‎شود. 
آلاتا  - (جان)(Alata) گوسفند یا بز مریض یا ناتوانی که با گله همراهی نکند. مخلوط. معجون. نانی از مواد مختلف. پرتگاه. دو رگه. 
آلا تاش  - (Ala taş) شراره. آتشپاره. شرر. خسته. 
آلاتاو  - (Alatav) زمین نیمه خشک. وضعیتی که آهن هنوز کاملاً ورنیامده است. متوسط. 
آلاچا  - (Alaça) ابلق. رنگ به رنگ. نوعی قماش پنبه‌ای راه راه. 
آلادا  - (Alada) انس. الفت. آلوده. مبتلا. 
آلادان  - (Aladan) به هنگام طلوع شفق. صبح زود. 
‌آلادی  - (Aladı) چوب مخصوص گردو زنی. 
آلار  - (Alar) شفق. سرخ. طلایی. صبح کاذب. زردی. گیرنده. دریافت کننده. 
آلارتی  - (Alartı) سیاهی. شبح. 
آلاری  - (Aları) حاصل. 
آلاسا  - (Alasa) کوچک. کوتاه. 
آلاسام  - (Alasam) کوتاه. 
آلاسان  - (Alasan) بزرگ. نوعی بیماری گیاهی. 
آلاسی  - (Alası) گرفتنی. هدف. طلبکار. بستانکار. هدف. 
آلاسیم  - (Alasım) لازم. آرام. ابله. بی فکر. 
آلاشار  - (Alaşar) عقیم. جوانی که صورتش لکة سفیددارد. 
آلاشمان  - (Alaşman) دو رگه. 
آلام  - (Alam) شتاب. عجله. مهلت. فرصت. احترام. عزت. درمان. معالجه. صبر. طاقت. حوصله. نیرو. نفوذ.
آلامان  - (Alaman) بی‎خانمان. موش خاکستری. گروه مردم. حملة نامرتب. طایفة غارتگر بی‎خانمان. 
آلامای  - (Alamay) اطراف. جوار. آغشته به روغن. 
آلامیر  - (Alamır) لذیذ. 
آلانا  - (Alana) میوة خشک شده که داخلش را بادام و گردو پر می‌کنند. 
آلانتا  - (Alanta) بسیار گیرنده. 
آلانتای  - (Alantay) گلگونه. سرخ فام. 
آلانیر  - (Alanır) محصول. 
آلاو  - (Alav) شعله. لهیب. به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است. 
آلاوا  - (Alava) خاک سفید که برای سفید کردن دیوار خانه‌های روستایی استفاده می‌شود. پهنة آسمان.
آلاوان  - (جان)(Alavan) تمساح. نهنگ. 
آلاوی  - (Alavı) حواله. پرداخت. 
آلای  - (Alay) (هالای) صف. جماعت. دسته مردم. مراسم. هنگ. ماه سرخ. فلات. حمله. هجوم. مسخره. ریشخند. دیگر. متفاوت. تفاوت. فرق. به صورت «الالای» به معنای سپاه مرکّب از چند لشکر و ارتش مرکّب از چند لشکر وارد لهجه‌های عراقی، مصری و سوری زبان عربی شده است. در لهجة لیبی نیز به صورت جمع «الایات» کاربرد دارد. عربی آن الفیلق است. وگرنه. یا. 
آلایات  -  (Alayat) زیبایی. 
آلایدا  - (Alayda) حال آنکه. در حالی که. 
آلایسا  - (Alaysa) محل جمع شدن آب در وسط قایق. 
آلایلا  - (Alayla) دقیق. مو بمو. 
آلبا  - (Alba) خدمت. سرویس. قرض. دِین. 
آلبار  - (Albar) آخوری که از سه جهت با نی و شاخه بسته شده باشد. اتاق خدمتکاران. سالمند. 
آلبان  - (Alban) باو و چادر سرخ. تمساح. غنیمت. خراج. خشنود. زور. اجبار. 
آلبای  - (Albay) آلای بیگ. سرهنگ. 
آلبیر  - (Albır) آراسته. شیک. 
آلبین  - (Albın) دروغگو (گویش قرقیزی). فرشتة محافظ شکارچیان(گویش خاکاس). تضرع هنگام معالجه. 
آلپ  - (Alp) نیرو. توان. دلیر. پهلوان. سرسخت. لقب پهلوانان ترک. دشوار. سنگین. 
آلپان  - (Alpan) حداکثر. 
آلپایا  - (Alpaya) دلاور بی‎باک. 
آلتار  - (Altar) محراب.   
آلتام  - (Altam) گام. قدم. 
آلتان  - (Altan) شفق سرخ. سرخ. آلتین در زبان مغولی است. حاکم یا امپراتور ساکن در پایتخت. حداکثر. شصت. 
آلتای  - (Altay) روح والایی که بر گسترة زمین فرمان می‎راند. کوه بلند در جنگل. کوهستانی در شمال چین. 
آلتمان  - (Altman) پادشاه طلایی. 
آلتون‎  - (Altun) زر. طلا. زر سرخ. از نامهای زنان ترک. معادل اولان مغولی است. به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی و لهجه های مصری و سوری زبان عربی شده است. 
آلتین  - (Altın) ← آلتون. زیرزمین. زیرین. 
آلچین  - (Alçın) پهلو و کنارة کوه. سرخ. قرمز. پرنده‌ای کوچک و قرمز رنگ. 
آلخا  - (Alxa) گردنبند. 
آلخان  - (Alxan) خان سرخ. خندقی که به صورت اریب کنده شده باشد. 
آلخیم  - (Alxım) به صورت برکه درآمدن و جاری شدن. متمایل. 
آلداس  - (Aldas) تند. سریع. 
آلدان  - (Aldan) بسیار. فراوان. ضخیم. ژرف. 
آلدیش  - (Aldış) پذیرش. قبول. 
آلقاس  - (Alqas) پراکنده. 
آلقاسان  - (Alqasan) تپش. ضربان. زحمت.  
آلقاش  - (Alqaş)کننده. کوشا. رابطه. معتاد. نابود کننده. درهم برهم. ← آرغاج. 
آلقان  - (Alqan) پیروز. فاتح. 
آلقای  - (Alqay) درهم ریخته. پریشان. 
آلقون  - (Alqun) تپه. بلندی. 
آلقیش  - (Alqış) استقبال. پیشباز. دعا. دعای خیر. تسلی. تظاهرات. آرزو. خواسته. 
آلمار  - (Almar) انبار. 
آلماش  - (Almaş) ضمیر (دستور زبان). نوبت. دوره. داد و ستد. مشابه. 
آلمال  - (Almal) لازم. ضروری. 
آلموس  - (Almus) پیروز. فاتح. 
آلمیش  - (Almış) خریده. گرفته. فاتح. پیروز. 
آلمیلا  - (گیا)(Almıla) سیب. 
آلمین  - (Almın) زیرک. ناقلا. 
آلنات  - (Alnat) آماده. 
آلناش  - (Alnaş) حافظه. 
آلنام  - (Alnam) اقتباس. اخذ. 
آلوان  - (Alvan) مالیات. 
آلیب  - (Alıb) خواهان. خواهنده. دلاور. 
آلیت  - (Alıt) محل دریافت. محل خرید. 
آلیر  - (Alır) مزد. کارانه. دقیق. مُرده. 
آلیس  - (Alıs) جایی که نور آفتاب به آنجا نخورد. 
آلیستا  - (Alısta) تربیت شده. ورزیده. آماده. 
آلیشار  - (Alışar) عادت پذیر. 
آلیشان - (Alışan) شعله ور. نوعی گیاه. (Dictamnus). 
آلیشیم  - (Alışım) دوستی. ائتلاف. رفتار. 
آلیمان  - (Alıman) کلبه. 
آلین  - (Alın) دریافت. خرید. 
آلیندی  - (Alındı) قبض رسید. 
آماج  - (Amac) نشانه. هدف. ابزار کشت. خاک توده کرده که نشان تیر را بر آن نصب کنند. آماجگاه. نشان. پرتاب تیر تا مسافت یک بیست و چهارم فرسنگ برابر با 500 قدم یا 250 متر. آهن گاو آهن که در زمین فرو شود و شیار کند. مجموع آهن جفت، گاو آهن و سپار. در اصل «آماچ» از ریشة «اومماق» یعنی امید داشتن است که به مرور زمان آماچ شده است. به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است. 
آمارات  - (Amarat) کوشا. زرنگ. ماهر. 
آمتان  - (Amtan) طعم. 
آمران  - (Amran) خمار. شیفته. شیدا. 
آمو  - (Amu  -Amuy) گاونر. جیحون. رودی در ترکستان. 
آنا دال  - (Ana dal) وسیلة چوبی سه شاخة بزرگ که برای حمل محصول از مزرعه به خرمن استفاده شود. 
آناداش  - (Anadaş) خواهر. برادر. خویشاوند. 
آنار  - (Anar) تیزهوش. فهیم. به آنجا. چنان. 
آناشا  - (Anaşa) نوعی مادّة مخدر که از خشخاش به دست می‌آید. اندیشمند. فکور. 
آنان  - (Anan) تیزهوش. 
آندار  - (Andar) سرور آتش یا الهة گیاه در باور ترکان. 
آنداش  - (Andaş) هم قسم. 
آندال  - (Andal) پراکنده. سرسام. 
آندای  - (Anday) معنی. مفهوم. محتوا. 
آنسال  - (Ansal) عقلانی. ذهنی. 
آنلار  - (Anlar) اطراف. محیط. فهیم. 
آنلام  - (Anlam) فهم. احساس. 
آنوشا  - (Anuşa) ابدی. دائمی. جاوید. 
آنیت  - (Anıt) اثر. یادگار. بنای تاریخی. بنای یادگاری. 
آنیش  - (Anış) تفاهم. یادآوری. خاطره. تصور. اندیشه. 
آنیل  - (Anıl) تماماً. همگی. خفیف. آرام. حافظه. 
آنیم  - (Anım) ادراک. یادواره. 
آوال  - (Aval) قضا. جنگ. آواره. عامی. محلّه. انگل. 
آوان  - (Avan) وضعیت. دشمن. بدخواه. عالی. بلند. زمینی که به سختی شخم بزنند. مأمور دولت. پرخور. درشت. 
آوانا  - (Avana) اجتماع. تمرکز. 
آوانتا  - (Avanta) وردست و کمک حال شخص آبیاری کننده مزرعه. (گویش خوی). آواره. ولگرد. 
آوانی  - (Avanı) باتدبیر. محتاط. 
آوای  - (Avay) آرام. آهسته. 
آودان  - (Avdan) منطقه. قسمت. کشیش. متصدی. حکایت. داستان. یکشنبه. 
آورال  - (Avral) اعزام شدن برای کاری با عجله و فوری. 
آوراما  - (Avrama) پایش. مراقبت. 
آوران  - (Avran) شکمو. پرخور. 
آورانا  - (Avrana) لگن. دیگ بزرگ. سر گُنده. 
آوسال  - (Avsal) ضروری. لازم. تند. علاقمند به شکار. 
آوشار  - (جان)(Avşar) گوسفندی که شیرش زیاد باشد. جمعه. ژاندارم سواره. ماهر. قمه. جوشیدن شدید بکمز پیش از پختن. 
آوشین  - (Avşın) آلت شکار. زره. سپر. رئیس قبیله. 
آولام  - (Avlam) مجموعه. جُنگ. 
آولان  - (Avlan) عادت. شکارچی. 
آومان  - (Avman) لایق. سزاوار. 
آویت  - (Avıt) مهربان. 
آویر  - (Avır) لباس. پوشش. محیط. پیرامون. دایره. 
آی بارس  - (Ay bars) ماننده ماه زیبا و چون ببر درنده. 
آی گون گؤر  - (Ay güngör) روز روشن ببین. (ناپ). 
آیابای  - (Ayabay) کاملاً. تمام و کمال. 
آیاتا  - (Ayata) خدای آسمان در میان ترکان قدیم. 
آیاتان  - (Ayatan) گودال کوچک پر شده از آب باران. 
آیار  - (Ayar) استثناء. مهوش. خوش رو. نکته سنج. پر محصول. (ناپ). 
آیارتا  - (Ayarta) کسی که کار دیگران را خوب نکند. 
آیاز  -  (Ayaz) نسیم خنک سحر. هوای صاف و خیلی سرد. شب بدون ابر و سرد. کوشا. پرتلاش. دقیق. نام غلام محبوب سلطان محمود غزنوی که از طایفة ترک اوْیماق بود. به صورت ایاز و ایاس وارد فارسی شده است. 
آیاش  - (Ayaş) روشنایی مهتاب. دوست. همراه. 
آیام  - (Ayam) آرام. هوا. 
آیاما  - (Ayama) لقب. لقب دهی. 
آیان  - (Ayan) گردش کننده. ژرف. عمیق. 
آیانا  - (Ayana) ژرف. عمیق. 
آیانات  - (Ayanat) کمک. یاری. 
آیانتا  - (Ayanta) تنبل. 
آیبار  - (Aybar) همچون ماه. هیبت. شکوه. ماه تمام. 
آیباش  - (جان)(Aybaş) قوچی دارای شاخی به شکل ماه. 
آیبان  - (Ayban) کَل. نیرومند. نرینه. 
آیبای  - (Aybay) لیاقت. سزاواری. 
آیتات  - (Aytat) اندیشه. تفکر. تصمیم.  
آیتار  - (Aytar) بشارت دهنده. 
آیتاک  - (Aytak) خطیب. گوینده. 
آیتان  - (Aytan) بشارت دهنده. مقارنة ماه و زهره. 
آیتون  - (Aytun) ماه شب. 
آیتیش  - (Aytış) گفتگو. خطاب. مذاکره. مشاعره. 
آیتیم  - (Aytım) ترانه. جمله. 
آیتین  - (Aytın) مبارک. مهتاب. 
آیچین  - (Ayçın) برای ماه. 
آیدار  - (Aydar) کاکل. پرچم. پرچم گل. 
آیداس  - (Aydas) نیرومند. 
آیداش  - (Aydaş) پوست و استخوان. بسیارلاغر. ضعیف. هم ماه (دو بچه که در ک ماه بدنیا آمده باشند). نوزادی که سالش تمام نشده باشد. 
آیدال  - (Aydal) تحت مراقبت. تحت تعقیب. 
آیدیل  - (Aydil) دارای زبانی پاک چون ماه. 
‎آیدین  - (Aydın) نیرو. توان. روشن. واضح. نورانی. امیدبخش. مهتاب. روشنفکر. (ناپ). 
آیراتا  - (Ayrata) بویژه. علی الخصوص. 
آیرال  - (Ayral) استثنایی. برگزیده. 
آیریم  - (Ayrım) مرز. فرق. تفاوت. محل انشعاب راه. موافقت نامه. قرارداد. قرار قضایی. حکم. سکانس. گردشی که در ممر آب و رودخانه‌ها باشد. نمد زین. سکه هایی که زنان برای زینت به سرشان بندند. 
آیسار  - (Aysar) بی‎قرار. بوقلمون صفت. هر لحظه به شکلی. 
آیغای  - (Ayğay) فریاد. لحظة بهترین شکل ماه. بانوی بزرگوار. (ناپ). 
آیقان  - (Ayqan) صمیمی. بااحساس. 
آیلام  - (Aylam) دایره. حلقه. زمان طولانی. دیرزمان. 
آیلاما  - (Aylama) انتظار. تداوم. گردش. تاب (بازی). 
آیلان  - (Aylan) همراه ماه. شبیه ماه. دایره. حیران. شگفت زده. آشکار. ویراژ. 
آیلانا  - (Aylana) دایره. اطراف. محیط. 
آیمان  - (Ayman) شخص پاکیزه چون ماه. اتاق رو باز. چشم گرد. الک. غربال. متحمل (اسب). 
آیوا  - (گیا)(Ayva) میوة به. 
آیواز  - (Ayvaz) خدمتکار مخصوص. مرد. شوهر. مهوش. زیبا. کل. بی مو. زمخت. ناشنوا. پزشک کشتی. نابینا. به صورت عیوض نیز نوشته می‌شود. 
آیوان  - (Ayvan) میدان. 
ائدین  - (Edin) مصمم. با اراده. 
ائرتان  - (Ertan) سپیدة صبح. هنگام طلوع خورشید. 
اؤزجان  - (Özcan) جان خود. محبوب. 
ائل آلدی  - (El aldı) فاتح ایل. 
ائل بیگی  - (El bəyi) رهبر ایل. بزرگ طایفه. 
ائل تپر  - (El təpər) ایل کوب. حاکمی که از طرف خاقان برای ادارة اقوام سرزمینهای تازه فتح شده فرستاده می شد. 
ائلتر  - (Eltər) وطن پرست. نگهبان وطن. 
ائلتریش  - (Eltəriş) (ائل+دریش) کسی که حکومت و کشور را سامان دهد. سامان بخش. گردآورندة مردم. 
ائلچی بیگ  - (Elçibəy) سرور و رئیس ایل. 
ائلخان  - (Elxan) بزرگ ایل. به صورت «ایلخان» به همین معنا وارد زبان فارسی شده است. 
ائلدار  - (Eldar) مردمدار. 
ائلده گز  - (Eldə gəz) هر که در میان ایل گردش ‌کند. 
ائلرچی  - (Elərçi) پیشرو. 
ائلشن  - (Elşən) ارزش قبیله (ناپ). 
ائله من  - (Eləmən) با نفوذ. 
ائلیک  - (Elik) خانزاده. نجیب زاده. حکمران. پادشاه. 
ائنل  - (Enəl) همقد. 
ائو اوْغلو  - (Ev oğlu) پسر خاله. غلام خانه‎زاد. غلام معمولی و ساده که در خدمت شاهان صفویه بود. به صورتهای «اواغلی» و «اواقلی» به همین معنا وارد زبان فارسی شده است. 
ائورن  - (Evrən) اژدها. دنیا. جهان. 
ائوری  - (Evri) پادشاه. افندی. 
ائوین  - (Evin) جوهر. اصل. خود. هسته یا دانه. تخم. مایه و اصل هر چیز. عصاره. زمان غذا خوردن. وعدة غذایی. 
ائیمن  - (Eymən) مطمئن. 
اتابک  - (Әtabək) ← آتابای. 
اردلان  - (Әrdəlan) ← آردالان. 
اردم  - (Әrdəm) فضیلت. فرهنگ. معرفت. شخصیت. مردانگی. توانایی. به همین صورت و معنا وارد زبان فارسی شده است. 
ار دوْغان  - (Әr doğan) نیرومند مانند پرندة شکاری. 
اردیل  - (Әrdil) پردل. جسور. نترس. گنده. تنومند. 
ارکنه  - (Әrkənə) کوه. کمر. سینه کش. معدن. 
ارگن  - (Әrgən) بالغ. رشید. جوان دم بخت. 
ارگیل  - (Әrgil) پس انداخته. پس انداز. 
ارگین  - (Әrgin) مایع. مذاب. رسیده. بالغ. کامل. اراده. خواسته. قصد. میوه ای که رو پوسیدن نهاده باشد. 
ارن  - (Әrən) دلاور. جوانمرد. جنگاور. دنیا دیده. مجتهد. پری دریایی. موجود افسانه‎ای دریایی. خوشبخت. هدف. دوست. بچة بابرکت. 
اسریک  - (Әsrik) مست. سرمست. سر خوش. پرواری. به وجد آمده. جوشان. خروشان. پرخروش. غشّی. زن بلند قد و خوش هیکل. 
اسریم  - (Әsrim) فالانژ. پرهیجان. فاناتیسم. 
اسلان  - (جان)(Әslan) شیر. 
اسلم  - (Әsləm) سالم. 
اسیم  - (Әsim) نسیم. الهام. 
اسین  - (Әsin) نسیم. الهام. رُخاء. 
افشار  - (Әfşar) ماهر. چربدست. 
امراه  - (Әmrah) کسی که ساز بزند و برقصد. 
اوْبا  - (Oba) اوبه. چادر. محل برافراشتن چادر کوچ نشینان. خانه. مسکن. آبادی. ده. روستای شامل 5 یا 10 خانوار. گودال کوچک در بازی پیل دسته. نظام سنتی عشایر آذربایجان به ترتیب از بزرگ به کوچک بدین ترتیب است: طایفه ← تیره ← گؤبک ← اوبا ← خانوار. در واقع «اوبا» دومین واحد اقتصادی و اجتماعی پس از خانوار است که از چند آلاچیق یا کومه تشکیل شده است. معمولاً افراد ساکن اوبا، دارای سامان عرفی مشترک و رابطة خویشاوندی بوده و از مراتع به صورت اشتراکی بهره برداری می‌کنند. تعداد خانوارهای «اوبا» بین حداقل 10 و حداکثر 50 خانوار است. این تعداد از تعداد خانوارهای «اوبا» در قشلاق کمتر است. مدیریت هر «اوبا» با آغ ساققال (ریش سفید) است و هر «اوبا» با نام آن آغ ساققال مشخص می‌شود. گاهی حتی پس از فوت او نیز نامش بر «اوبا» باقی می‌ماند. هر «اوبا» دارای تأسیسات مشترک مانند جایگاه شیر دوشی، جایگاههای استراحت شبانة دامها و آبشخور آنها است. به صورت اُبِه به همین معنا وارد زبان فارسی شده است. بیگانه. مغازه. گردش. تقریح. مهمانی. تپه. 
اوْبات  - (Obat) خشن. زمخت. 
اوْباتای  - (Obatay) سالخورده. پیر. 
اوْبادا  - (Obada) چوبهای گِرد مخصوص تیرک. همسایگی. 
اوْبان  - (Oban) لولة آبرسان در چرخ آسیاب. 
اوْتار  - (Otar) رمه یا گلة بزرگ. چراگاه. مستعمره. فریب.  
اوْتام  - (Otam) چراگاه. مرتع. 
اوتامان  - (Utaman) محجوب. 
اوْتان  - (Otan) وطن. (گویش قزاق). 
اوْتوربا  - (Oturba) کپک. شوره. 
اوْتورخان  - (Oturxan) شخصیت خیالی دارای ثروت و قدرت. حیوانی که تازه شروع به چرا کرده است. 
اوْتورمان  - (Oturman) ساکن. یکجانشین. 
اوْجار  - (Ocar) هیمة تاغ که آتش آن دیر بماند و «سوکسوک» نیز می‌گفتند. بازار. نوعی گیاه. نشان. اثر. 
اوجار  - (Ucar) هجران. فرقت. دوری. سرنخ. 
اوجاری  - (Ucarı) (اوجقاری) مرز. ساحل. 
اوْجاق  - (Ocaq) آتشدان. دودمان. دیگدان. کانون مرکز. سرچشمه. منبع. منزل. خانه. خانواده. نسل. خاندان. دوده. زیارتگاه. پیر. افسونگر. بزرگ قوم. محل تبرّک. کوره. گودالی کوچک که برای کاشتن تخم کدو یا خیار حفر کنند. ماه برافروختن اجاق (ماه ژانویه). در اصل اوداق بوده و به صورت اُجاق به معنی آتشدان وارد زبان فارسی و به صورت Очаг به معنای مرکز و کانون وارد زبان روسی و به صورت «اوجاق» وارد لهجة سوری زبان عربی شده است. 
اوجال  - (Ucal) اثر. رد. 
اوجالار  - (Ucalar) بلند شونده. اوج گیرنده. 
اوجالان  - (Ucalan) بلند شونده. اوج گیرنده. 
اوجام  - (Ucam) پناهگاه. 
اوجان  - (Ucan) بلند. مرتفع. رساء. کاسه. تشت. در گویش قزاقی به معنای بی نهایت می باشد. نام شهری در جنوب شرق تبریز که اکنون بستان آباد نام دارد. 
اوجای  - (Ucay) قطب. 
اوچار  - (Uçar) آبشار. پرنده. بازار. قلّه. نوک. فرّار. پروازکننده. پرنده. خبر. بازار. هیمة تاغ که آتش آن دیر بماند. محل تبادل نظر و گفتگوی اهالی روستا. 
اوچاش  - (Uçaş) ناهموار. پست و بلند. 
اوچان  - (Uçan) فرّار. پرنده. کشتی دو بادبانه و بزرگ. 
اوچما  - (Uçma) دامنه‌ی کوه که تیز و یک لخت و پرتگاه باشد. پرواز. پرش. اوجگیری. بلند. مرتفع. 
اوچمان  - (Uçman) چرخ فلک. 
اوْخات  - (Oxat) شانس. (گویش قزاق). 
اوْخپور  - (Oxpur) سریع. تند. تیرآسا. 
اوْختا  - (Oxta) دانا. باسواد. 
اوْختار  - (Oxtar) تیر ساز. دانا. باسواد. دعوت کننده. 
اوْختام  - (Oxtam) مسافتی به اندازة پرتاب تیر. 
اوْختای  - (Oxtay) همچون تیر. تیروش. 
اوْختو  - (Oxtu) پر. سرشار. 
اوْخچو  - (Oxçu) تیرانداز. تیرساز. تیرفروش. کمانکش. 
اوْخسان  - (Oxsan) تیروَش.(ناپ). 
اوْخشار  - (Oxşar) شباهت. نظیر. همانندی. 
اوْخشان  - (Oxşan) شبیه. مانند. 
اوْخلان  - (Oxlan) درخت ظریف کاج. 
اودار  - (Udar) پیروز. 
اودامان  - (Udaman) پیروز. 
اودان  - (Udan) بلعنده. خورنده. عایق. جاذب. برنده. 
اوْدمار  - (Odmar) آتشین. آتشفشان. 
اودون  - (Udun) هنر. کارآیی. قابلیت. گستاخ. 
اوْرات  - (Orat) اسبی به رنگ میان سرخ و سیاه. 
اوراز  - (Uraz) هدیه. بخت. طالع. شرف. کمک. یاری. (ناد) 
اوْراسان  - (Orasan) بزرگ. بسیار. گرامی. 
اوْرال  - (Oral) پیر. سالخورده. مجعد. ژولیده. مچاله. 
اوْرام  - (Oram) محله. کوچه. نشیمنگاه. گودال. خندق. راه. راه عریض و پهن. بزرگ. احاطه. 
اوْرامان  - (Oraman) برازنده. مناسب. 
اوْران  - (Oran) حد و حدود. قلمرو. ضریب (ریاضی). تخمین. مفهوم. آوار. نسبت. اندازه. نعره. دولت. حاکمیت. در زبان مغولی به معنی پیشه و صنعت است چون در میان ترکان رسم بر این بود که هر وقت می‌خواستند دستة و فرقة خود را در اردو پیدا کنند، آن تیره را به اسم پیشه‎اش فریاد می‌کردند، این نوع فریاد را اوران می‌گفتند. 
اوْربانا  - (Orbana) درختی که برای کاشتن در جایی دیگر درآورده باشند. 
اوْرتار  - (Ortar) شریک. 
اوْرتام  - (Ortam) جو. فضا. محیط. وسط. مرکز. 
اوْرتان  - (Ortan) جو. فضا. محیط. وسط. مرکز. 
اوْرتای  - (Ortay) مرکز. 
اوْردا  - (Orda) سازمان نظامی‌ و انضباطی ترکها و مغولها و قرارگاه مهاجرت ایلی. گله‎های انسان اولیه. گروههای غیرمتشکل انسانی. توده. شهر. لانه. 
اوْرمان  - (Orman) جنگل. به همین صورت وارد لهجة مصری عربی و به صورت Urmən وارد انگلیسی شده است. 
اوْرناش  - (Ornaş) استقرار. جایگیری. 
اوْرنام  - (Ornam) مقام (در موسیقی). 
اوْرون  - (Orun) جا. منزل. موقع. قرارگاه. منصب. 
اوزار  - (Uzar) ماهر. استاد. همراه. روسری. 
اوزال  - (Uzal) قبل. پیش. ابدی. 
اوزام  - (Uzam) مکان. وسعت. پهنه. 
اوزان  - (Uzan) خنیاگر. نوازنده. 
اوزانار  - (Uzanar) دراز شدنی. امتداد پذیر. 
اوزبای  - (Uzbay) توانا. 
اوزلا  - (Uzla) مرز. خشم. 
اوزلاش  - (Uzlaş) مطابقه. مسابقه. 
اوزمان  - (Uzman) متخصص. 
اوسار  - (Usar) معقول. دانا. 
اوسان  - (Usan) خدای هوای گرگ و میش. سرور ارواح آب. خدای جنوب در باور ترکان. آرزومند. 
اوسقان  - (Usqan) عاقل. دانا. 
اوسلا  - (Usla) کارایی. 
اوسلو  - (Uslu) عاقل. دانا. 
اوسمان  - (Usman) با تجربه. 
ایشانج  - (Işanc) باور. اعتماد. 
ایلیاز  - (Ilyaz) سرتاسر بهار.(ناپ). 
ایلیش  - (Iliş) تماس. برخورد. نزدیک. فضول. مونس. 
ایلیشان  - (Ilişan) نشان. هدف. 
ایلیشن  - (Ilişən) نشان. علامت. 
ایلیشه  - (Ilişə) ریشه. بُن. 
ایلیشی  - (Ilişi) نمد. تماس. برخورد. 
ایلیم  - (Ilim) تور ماهیگیری. 
ایلیم  - (Ilım) توانایی. حلیم. آرام. 
ایلین  - (Ilın) ولرم. معتدل. 
ایمرن  - (Imrən) آرزو. خواسته. هوس. شهوت. 
ایمری  - (Imri) دائمی. 
ایملی  - (Imli) نشاندار. مستند. نامزد. معین. 
ایمیر  - (Imir) ملکة زنبور. بخاری که از زمین متصاعد شده و روی هوا را فرا گیرد. 
اینات  - (Inat) دلیل. سند. باور. 
اینار  - (Inar) عشق. محبت. 
ایناش  - (Inaş) باور. اعتماد. 
اینال  - (Inal) ولیعهد. شاهزاده. خان. همچنین رتبه‎ای در میان ترکان بود که معادل کنت و بارون در اروپاست. نجیب زاده. کسی که مادرش از تبار خاقان و پدرش از اهالی معمولی باشد. 
اینام  - (Inam) باور. اعتقاد. ایمان. اخلاص. اطمینان. 
اینجار  - (Incar) آسایش. پشتیبان. 
اینجه  - (Incə) ظریف. خفیف. باریک. دقیق. موشکاف. ضعیف. زیبا. قلمی. نرم. ملایم. 
اینجی  - (Inci) درّ. گوهر. گهر. مروارید. دردانه. لؤلؤ. گرانبها. پر ارزش. حس. درد. 
اینجی تای  - (Inci tay) دُرسا. همچون مروارید. 
اینجیلی  - (Incili) گل مژه. 
ایندیر  - (Indir) خرمن.

دوشنبه 23 اسفند 1395
بؤلوملر : سوزلوک,