![http://aharimiz.arzublog.com/uploads/aharimiz/ata-baba_suzlari.png](http://aharimiz.arzublog.com/uploads/aharimiz/ata-baba_suzlari.png)
اَت قوتولان سونرا باتمان آلان چوخ اولار
اَرشین گتیر بئز آپار ، توربا گتیر بوز آپار
اَل اَلی یووار ، اَلده قئیدیب اوزو یووار
الله آدامین عمرونن گوتوسون شانسینا قویسون
الله بو اَلی او اَله محتاج ائلمه سین
الله بیر ، سوز بیر
الله داغینا باخار قار وئرر
الله وران آغاجین سسی اولماز
امیر بازاری یانا منه بیر دسمال قالا
اوستو بزه ک ایچی تزه ک
اوغرو یادینا داش سالیر
اوزونه اوماج اوغانمیر اوزگئیه اَریشته کَسیر
ایت هورر کاروان گئچر
ائل گوجی ،سئل گوجی
آتی آت ایله باغلاسان همرنگ اولماسا هم خوی اولار
آجیقلی قالخان ، زیانلی اوتورار
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدت ها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : " گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!